عشق یمنی
 
برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بچه ها این مطلبو از تو روزنامه برداشتم وقتی خودم خوندمش ازش خوشم اومد بعد دیدم آخرش نوشته:" نامه های فهیمه" 

 

دیگه گفتم حتماْ باید بذارمش تو وبلاگم البته این فهیمه که اینجاست من نیستما!!! ولی منم دوست دارم مثل اون فهیمه باشم. حتماْ بخونینش.

...قلبم داشت از جای کنده می شد. دستم را از زیر چادر بیرون آوردم. یک بار دیگر برای آخرین دفعه به آن نگاه کردم. از دستم بیرونش آوردم. گفتم: برای جبهه می خواهم بدهم...

من به خاطر می آوردم لحظات خوشی را که برای خریدش صرف کرده بودیم. از این مغازه به آن مغازه و سپس در مغازه ای کوچک از پشت شیشه نظر هردومان را به خود جلب کرده بود. مغازه دار وقتی آن را آورد٬ گفت: عقیق این انگشتر یمنی است. تو خیلی خوشحال شدی. دست در جیب کردی و پول هایی را که از جبهه گرفته بودی٬ به خاطر تنها خرید ازدواجمان دادی.

آری در یادم می آمد. می خواستم به آن برادر بگویم: آری برادر طلاست. تنها خرید ازدواجمان است. می خواستم گویم که چند روزی در دستم کردم که خاطرش در ذهنم بماند. می خواستم بگویم در تولد زهرای اطهرش خدا را ۱۰۰هزار بار شکر که می خواهیم در یک مورد کوچک پایم را جای پایش بگذارم.

برادر نوشت: انگشتر طلا با نگین دریافت گردید. و من هم زیر آن را امضا کردم. از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم. پیش خودم گفتم: یا زهرا قبول کن!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 47
بازدید هفته : 115
بازدید ماه : 192
بازدید کل : 7468
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب