برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : فهیمه

دو مرد در کنار دریاچه ای ماهی گیری می کردند. یکی از آن ها ماهی گیری با تجربه و ماهر بود، اما دیگری ماهی گیری نمی دانست.

هربار که مرد باتجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.

ماهی گیر باتجربه از این که می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد تعجب می کرد، پس از مدتی از او پرسید:

- چرا ماهی های بزرگ را به دریا پرتاب می کنی؟!

مرد جواب داد: چون تابهُ من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد، قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است.

ما به مردی که تنها نیازش تهیهُ یک تابهُ بزرگ تر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز آن است که ایمان خود را افزایش دهیم!

فاطمه صدقی   کارشناس آموزش نیروی انسانی منطقهُ 15 تهران

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : فهیمه

پنج ساله بودم که در رویای کودکانه ام در نقش معلم بازیگری می کردم. به یاد دارم که چگون در عالم خیال، در اتاقم کلاسی را آموزش می دادم و دانش آموزانش را ساکت می کردم. به واقع به هر چه که فکر کنی، صاحبش می شوی!

تکان دهنده ترین خاطراتم، در اولین سال کاری ام بود. زمانی که به عنوان یک معلم بی تجربه وارد کلاس شدم و خودم را در دنیای پررمز و راز بچه ها دیدم. سعید دانش آموز هشت سالهُ بهت زدهُ کلاس که با تکان بچه ها به خود می آمد، در زنگ نقاشی دنیای درونش را با مداد سیاه به تصویر کشید و خاطرات تلخ زندگی را چه زیبا روی کاغذ نگاشت! در نگاه اول، وقتی نقاشی او را دیدم، متعجب شدم و به فکر فرو رفتم.

چرا مداد سیاه؟ چرا ماشین سیاه؟ چرا ابرهای سیاه و خط خطی؟ چرا درختان سیاه؟ چرا بارش باران از زمین به سوی آسمان؟

وقتی ملاقاتی را با مادرش ترتیب دادم و از علت این نقاشی فرزندش جویا شدم، قطرات اشک را در چشمانش دیدم. با شنیدن قصهُ پرغصهُ سعید، تکانی خوردم! مگر می شود یک بچهُ هشت ساله این قدر بفهمد؟!

آری! او در تابستان همان سال، در جادهُ شمال، پرواز پدر و خواهرش را درون ماشینی که به ته دره سقوط کرده شاهد بوده! اکنون او با زبان بی زبانی، در نقاشی اش آرزو می کرد که ای کاش آن روز باران نمی بارید....! ای کاش قطرات باران به جای اولش بازمی گشت! ای کاش جاده لیز و سر نمی شد! و...

مهری دهقانی/آموزشگاه حضرت معصومه(س) ناحیهُ 1 شهر ری

معلم های عزیز، پدرم و مادرم

روزتون مبارک

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : فهیمه

نجار پا به سن گذاشته ای برای بازنشستگی آماده می شد. به پیمانکارش گفت قصد دارد حرفهُ خانه سازی را رها کند و بیشتر وقتش را صرف خانواده و توسعهُ روابط خانوادگی و لذت از اوقات فراغت کند.

او هر  هفتته که حقوقش را می گرفت، تمام فکر و ذکرش این بود که چه وقت بازنشسته می شود. بالاخره پیمانکارش نتوانست مقاومت کند و درخواست او را پذیرفت.

پیمانکار از این که میدی بهترین کارگرش می رود، خیلی ناراحت بود. از او خواست یک خانهُ شخصی به طور دلخواه و عالی بسازد.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : فهیمه

اسفند ماه سال 72 بود. در دفتر دبستان نشسته بودم و سؤالات نوبت دوم پایهُ پنجم را طرح می کردم. ناگهان در دفتر باز شد و مریم دانش آموز پایهُ اول، در آستانهُ در ایستاد. گریه میکرد. کیفش را دو دستی گرفته بود. آب از کیفش می چکید و لباسش را خیس کرده بود. خانم معاون دنبال مستخدم می گشت تا مریم را راهی خانه اش کند. گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: اول صبحی جای خودش را خیس کرده است! معلمش ناراحت شده و گفته او را به منزلشان بفرستیم تا لباسش را عوض کند. زیر لب هم به مادر کودک غرولند می کرد.

در همین هنگام، دخترک گریان اجازه گرفت. نشست و زیپ کیف خود را باز کرد و کیسهُ پلاستیکی را که ماهی قرمز کوچکی در در آب کم آن تکان می خورد، بیرون آورد. سریع یک ظرف پر از آب آوردم. از مریم توضیح خواستم. او گفت: " خانم، این ماهی قرمز را برای سفرهُ هفت سین کلاسمان آورده ام، اما وقتی خواستم آن را از کیف درآورم، زیپ کیفم به کیسهُ پلاستیکی گیر کرد و کیسه پاره شد و آب آن ریخت و نیمکتم و لباسم و جایم خیس شد. معلمم فکر کرد من خودم را خیس کرده ام و من را بیرون کرد، ولی من خودم را خیس نکرده ام بلکه آب ماهی جایم را خیس کرده است." بعد هم دوباره شروع کرد به گریه.

ظرف ماهی را برداشتم. همراه مریم به کلاس رفتم. ماجرا را برای همکارم شرح دادم. مریم ماهی را تقدیم او کرد. معلم او را بوسید و معذرت خواست.

این قضاوت عجولانهُ همکارم در مقابل محبت کودکانهُ دانش آموز باعث شرمندگی ایشان شد و خاطره ای فراموش نشدنی به جا گذاشت.

فاطمه بهروزپناه، آموزشگاه رازی، ناحیهُ 2 شهر ری

یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:, :: 8:42 ::  نويسنده : فهیمه

این گروه پرجمعیت ماهیان در زیر لایه های یخ پارک سنت پترزبورگ روسیه مدت های زیادی از زمستان طولانی در این منطقه سردسیر را گذارانده اند اما وقتی حفره ای در این یخ ها بوجود آید جذب اکسیژن مهمترین نیاز ضروری آنها بنظر می رسد.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین
استار | www.Persian-Star.net


گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org



ادامه مطلب ...
دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : فهیمه

در خیالم آنجا همیشه بهارست، شهری با فروشگاه های قشنگ، رستوران ها و تفریح گاه هایی که هیچ وقت تعطیل نمی شود. چقدر آرزو داشتم می رفتم پاریس را می دیدم و در خیابان هایش می دویدم، من حتی عاشق قبرستان هایی با دسته گل های روی گورهای کوچک زیر سایهُ کاج ها بودم. من و امثال من همیشه توی خیالاتمان زندگی می کنیم.

عاشق اروپا بودم...



ادامه مطلب ...
یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:, :: 21:30 ::  نويسنده : فهیمه

وقتی پای درد دل مادر و مادربزرگ هایمان می نشینیم، از بدبختی ها و صبوری ها و کتک خوردن ها و شب نخوابی هایشان می گویند باور نمی کنی این هم جنس های  زمینی این قدر روزهای تلخ را زود فزاموش کرده اند. باور نمی کنی وقتی می گویند یه این جمله اعتقاد داشته اند که "با لباس سفید عروسی می روی و با کفن برمی گردی" و این حقیقتاً آویزهُ گوششان بود. آن ها به سختی ها و مشکلات جور دیگری نگاه می کردند. یادشان داده بودند که گلایه نکنند و صدایشان را روی کسی از خانوادهُ شوهر بلند نکنند. سختی ها را مانع نمی دیدند و به ساده ترین و کمترین قانع بودند.

چرا آن همه بی پیرایگی امروز با آغاز روزهای اولینش کابوس می شود؟! چرا آمار وحشتناک طلاق تلنگری نیست تا بفهمیم اشتباهمان کجاست؟ کجای این معادله به هم ریخته که جوابش درست نیست؟



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 فروردين 1390برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : فهیمه

این همه دور بزنم و دور شوم و نزدیک شوم، وطن من هزار پاره کجاست؟

در بند این نیستم که «از کجا آمده ام؟»

در بند این نیستم که «به کجا می روم؟»

تنها عذاب می کشم در این آمدن تا رفتن که هزار جواب برای «برای چه آمدن» داده اند و می دهند و خواهند داد! گویی من هزار پاره، هر تکه ام از جایی آمده که به هریک از پاسخ های «برای چه آمده ای» ذره ای قانع می شود!گویی من هزار پاره، هزار وطن دارم که به هر خاکی که می رسم و گمان آرمیدن می کنم، بی قراری دیگری بر وجودم چنگ می اندازد!

راستش را بخواهی باید بروم، بروم دنبال تک تک آدم هایی که پاسخ اندک دادند، پاسخ کوچک دادند، پاسخ خام دادند، پاسخ نرسیده دادند که علم اندک خطرناک است و من عصیان زده خطرناک تر...

راستش را بخواهی، می خواهم بگویی که دعوا، دعوای پرستش که نیست! کیست که در برابر وجود تو متواضع نباشد و سر خم نکند؟! مخلوق را کجا توان آن است که سر ستیز با تو داشته باشد.

عزیز نزدیک تر از جانم؛ پس چرا باید این همه دور بزنم و دور شوم و نزدیک شوم و باز هم دایره ای دیگر و گردشی دیگر؟! باز هم تجربهُ نقطه و پرگار و چرخش های دیوانه وار... بگو که دعوا، دعوای خلیفهُ توست.

دعوا، دعوای سر خم کردن و تواضع کردن در برابر منتخب توست و من اگر خرابم و من اگر یخ زده ام و من اگر یک تنه فریادم و من اگر همه وجود خشمم و عصیانم و ناآرام و بی قرارم و من اگر گهگداری گم می شوم و می افتم و کج می شوم و غلط انداز می شوم و من اگر همانی نیستم که تو می خواهی و خودم هم همان را می خواهم و من اگر دنبال آن یک نگاهم... به خاطر این است که این مسیر را نمی دانم. چنگ زدن بلد نیستم.

من نه تو را گم کرده ام و نه خودم را. من آیین چنگ زدن را گم کرده ام. من آیین غرق شدن را فراموش کرده ام. من یادم رفته که اگر در دریا افتادم به ماهی ها و خرچنگ ها دست نیندازم، حتی به پرنده های دریایی، حتی به قوهای وحشی هم نگاه نیندازم، چنگ بزنم به تو و دیگر تمام...

وبلاگ حیات طیبه

                                                                                                                 http://pelle.mihanblog.com                               

                                        عیدتون مبارک                                                        



ادامه مطلب ...
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 18:1 ::  نويسنده : فهیمه

رفیقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ .... گفت: به تو چه مرتیکهُ احمق بی شعور عوضی؟!.... من اگر مؤدب هستم، به خاطر ذات درست خودم است. به خاطر نگاه انسانی و شناخت معرفتی صحیحی است که دارم و قدر مرا نمی دانید. در صورتی که تن آدمی شریف است به جان آدمیت و نه همین لباس شخصی است نشان آدمیت!... اشکال کار شما از عیب و ایرادتان است.بروید لطفاً خودتان را درست کنید برگردید. برگشتی هم می پذیریم. با کسر جریمه اما!



ادامه مطلب ...
جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 10:8 ::  نويسنده : فهیمه

نوبت ماست، آری، طبیعت به وعده ی هرساله ی خود عمل کرد و لباس زمستانی از تن درآورد. جامهُ بهاری خود را به تن کرد و چونان شاهدی زیباروی، به هزار چهره، جلوه گری می کند. درختان را زا خواب بیدار کرده است، زمین را به زیور گل آراسته است، هوا را از نشاط و خرمی آکنده است.

اکنون چشم در چشم ما دوخته است: آیـــا همانی خواهی بود که پارسال بودی؟ با همان خلق تنگ و روزهای بی ثمر؟؟

بهار، عید طبیعت است، نه عید ما. مگر آن که عید، ما نیز چون طبیعت، بهـــــاری شویم.

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 647
بازدید کل : 7278
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب