برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : فهیمه

روزهای آخر اسفند که می شود نگاه ها طور دیگری است. یک حس انتظار، بسیاری از ما را لبریز می کند.

روزهای آخر اسفند که می شود منتظریم. منتظریم که اتفاق جدیدی بیفتد. بیشتر از این که در خودمان فرو برویم و مدام یاد غم ها و غصه ها و گرفتاری هایمان بیفتیم، دلمان می خواهد خودمان را بیرون بریزیم.

بسیاری از ما روزهای آخر اسفند که می شود به جای این که چشممان به غروب های سرشار از دلگیری باشد، چشممان در انتظار صبح های دل انگیز است.

صبح های روزهای آخر اسفند انگار که چیز دیگری است. دلمان می خواهد صبح زود بیدار شویم و نفس تازه کنیم. حتی هوای آلوده شهرمان را نیز در این صبح های آخر سالی جور دیگری می بینیم. احساس می کنیم حالمان بهتر است. احساس می کنیم که شهر با ما مهربان تر است. احساس می کنیم که طبیعت خمیازه های آخرش را قبل از برخاستن از خواب می کشد و چند صبح دیگر است که از خواب سردش برخیزد و چشم باز کند.

روزهای آخر اسفند که می شود ما دوباره برمی گردیم به دامان طبیعت. دوباره حس خوشایند انسان بودن و از دل طبیعت بودن حتی در دل شهری شلوغ و آزاردهنده به مشام می رسد. نسیم خوشایند طبیعت، خودش را در این روزهای آخر سالی به دیوار شهر می زند و چشم های ما را نوازش می دهد. همین است که دلمان می خواهد بهتر از قبل باشیم. همین است که با خود طبیعیمان انگار که آشتی می کنیم. همین است که دلمان می خواهد برویم و بزنیم به دل طبیعت.

روزهای آخر سالمان که می شود دلمان می خواهد نونوار شویم. دلمان می خواهد همه را خوشحال ببینیم. دلمان می خواهد به همه کمک کنیم. دلمان می خواهد رفقای قدیمی را ببینیم. دلمان بوی بهار می خواهد و بوی عید.

روزهای آخر اسفند که می شود دلمان بوی خاک تازه می خواهد. بوی شکوفه. بوی بهار نارنج. دست خودمان هم نیست. اما احساس می کنیم که یک شادی سرخوشانه داریم. دلمان می خواهد همه چیز را خوب ببینیم.

روزهای آخر سال، روزهای خوبی است. روزهای آخر سال با کمترین داشته ها باز هم دلمان بیشترین خوبی ها را می خواهد. روزهای آخر اسفند را دلمان می خواهد چشم بر هم بگذاریم و با طبیعت، با بهار و با نوروز زمین یکی شویم.

روزهای آخر سال مهربان تز می شویم. روزهای آخر اسفند ورق برمی گردد.  عید می آید و همه روی ماه یکدیگر را می بوسند. روزهای آخر سال نگاه ها طور دیگری است و یک حس انتظار، بسیاری از ما را لبریز می کند.

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 1:26 ::  نويسنده : فهیمه

  تنهایی خوب است، می توانی درددلت را برایش بگویی، اما هیچ گاه نمی تواند دلداری ات دهد. تنهایی به تو فرصت می دهد به فکرهایت برسی، در خودت غرق شوی و به مشکلات بیندیشی، اما هرگز نمی تواند به تو راه چاره ای نشان دهد. می توانی عصبانی از گرفتاری هایت به خانه بیایی، در را بکوبی، با همان لباس ها روی کاناپه بنشینی و خسته ترین موجود دنیا شوی، اما تنهایی نمی تواند کنارت بنشیند، دستش را روی شانه هایت بگذارد و آرام -طوری که خودش هم نشنود- زیر گوشت بگوید: «با هم همه مشکلات رو حل می کنیم.» و تو نفس عمیقی بکشی و سرت را روی شانه هایش بگذاری. تنهایی حس خوبی برایت دارد، اما هرگز نمی توانی با آن حس فداکاری، از خودگذشتگی و مانند آن ها را تجربه کنی. تنهایی خوب است، خیلی هم خوب. اما هیچ گاه نمی تواند در خوشحالی تو شریک باشد، ذوق موفقیت هایت را کند و برایت آرزوی بهترین ها را داشته باشد. می توانی همیشه تنها بمانی، می توانی با تنهایی قدم بزنی اما هیچ گاه تنهایی دست هایت را نمی گیرد، هیچ گاه شانه به شانه ات راه نمی رود. تنهایی هیچ گاه نمی تواند در جمعی کنارت بایستد، سرش را بالا بگیرد، سینه جلو دهد و با صدای صاف کرده و با افتخار تو را همراه خود معرفی کند. تو می توانی با تنهایی زندگی کنی، اما هرگز نمی توانی به آن تکیه کنی. تو تنها هم باشی بیمار می شوی اما تنهایی نمی تواند مراقب تو باشد، برایت سوپ بپزد و شب مطمئن شود پتو از رویت کنار نرود. می توانی تنهایی را به آغوشت راه دهی، اما هرگز نمی توانی سرت را روی قلبش بگذاری. تنهایی خوب است... تنهایی غم ندارد... اگر غم دارد تو آن را به تنهایی برده ای... این را جایی خواندم... اما خوب می دانم اگر غم را به تنهایی بردی، غم حکم مسکن را دارد، بیهوشت می کند، هیچ از پوچی تنهایی نمی فهمی...

می توانی تا همیشه با تنهایی دوست بمانی، اما تنهایی هیچ گاه حق دوستی را برایت به جا نخواهد آورد و تو معنی دوست را نخواهی فهمید.

از: وبلاگ آبنبات با طعم سیب ترش

www.lollipop.blogfa.com

چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : فهیمه

هفت شماره را میگیرم ...

(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)

... بــــــــــــــــــــوق ...

شماره مورد نظر در شبكه زندگی انسانها موجود نمی باشد،
لطفا" مجددا" شماره گیری نفرمایید !


.
.
.
.

هفت شماره دیگر

(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )

... بــــــــــــــــــــوق ...

مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد !

.
.
.
.

باز هم هفت شماره دیگر

(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یكتا)

... بــــــــــــــــــــوق ... بــــــــــــــــــــوق ...

... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید

... بــــــــــــــــــــوق ...


سلام ... خدای من !

اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یكبار !

من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچكس، هیچ جوابی نداد !

شماره تماس من :

(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)

منتظر تماس شما هستم . انسان !

.
.
.
.

خداوندا ...

خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم

خدا گوید :

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن ...
یك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...



یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : فهیمه
چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : فهیمه

تنها دلیل من که خدا هست و

                     این جهان زیباست،

                     وین حیات عزیز و گرانبهاست،

لبخند چشم توست!

هرچند با تبسم شیرینت،

                 آن چنان از خویش می روم،

                   که نمی بینمش درست!

 

لبخند چشم تو

در چشم من وجود خدا را آواز می دهد.

 

در جسم من، تمامی روح حیات را

                 پرواز می دهد.

 

جان مرا،_ که دوریت از من گرفته است_

شیرین و خوش،

                دوباره به من باز می دهد.

یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 12:43 ::  نويسنده : فهیمه

لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همهُ آنچه را که نوشتی، بر من بخوان؛ آن گاه روزه ات را بگشای و طعام خور.

شبانگاه، پسر هرچه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم هیچ نگفت.

شب پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.

سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:34 ::  نويسنده : فهیمه

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

 

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

 

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

 

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

 

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

 

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

 

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

 

شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :)))

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

 

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

 

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

 

شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

 

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

 

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

 

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

 

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

 

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

 

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

 

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

 

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

 

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

 

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

 

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

 

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

 

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

 

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

 

شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)

 

شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

 

شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

 

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

 

شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

 

شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

 

شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :))))

 

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

 

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

 

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

 

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

 

شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

 

شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

 

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

 

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

 

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

 

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

 

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

 

شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟

آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

 

شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:

آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

 

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

 

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

 

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

 

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

 

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

 

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

 

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

 

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

 

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, :: 2:4 ::  نويسنده : فهیمه

مثل دوستي كه هميشه موقع دست دادن و خداحافظي، قبل از رها كردن دست، با نوك انگشت هايش به دست هايت يك فشار كوچك مي دهد... چيزي شبيه يك بوسه!

مثل آن رانندهُ تاكسي اي كه حتي اگر در ماشينش را محكم ببندي، بلند مي گويد: روز خوبي داشته باشي.

آدم هايي كه توي اتوبوس وقتي تصادفي چشم در چشمشان مي شوي، دستپاچه روبرنمي گردانند، لبخند مي زنند و نگاهت مي كنند. آدم هايي كه حواسشان به بچه هاي خستهُ توي مترو هست، به آن ها جا مي دهند و گاهي بغلشان مي كنند.

دوست هايي كه بدون مناسبت كادو مي خرند، مثلاً مي گويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود يا گاهي دفتر يادداشتي، نشان كتابي  پيكسلي و...

آدم هايي كه از سر چهارراه نرگس نوبرانه مي خرند و با گل خانه مي روند. آدم هايي كه پيامك آخر شب يادشان نمي رود و گاهي قبل از خواب به دوستانشان يادآوري مي كنند كه چقدر عزيزند، آدم هاي پيامك هاي پرمهر بي بهانه، حتي اگر با آن ها بدخلقي و بي حوصلگي كرده باشي.

آدم هايي كه هرچندوقت يك بار ايميل پرمحبتي مي زنند كه مثلاً تو را مي خوانم و بعد از هر يادداشت غمگيني، خط هايي مي نويسند كه يعني هستند كساني كه غم هيچ كس را تاب نمي آورند. آدم هايي كه حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست. آدم هايي كه اگر توي كلاس تازه وارد باشي، زود صندلي كنارشان را با محبت تعارف مي كنند كه غريبگي نكني. آدم هايي كه خنده را از دنيا دريغ نمي كنند، توي پياده رو بستني چوبي ليس مي زنند و روي جدول لي لي مي كنند.

همين ها هستند كه دنيا را جاي بهتري مي كنند براي زندگي كردن.

یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 23:40 ::  نويسنده : فهیمه

خيلي ها مي گويند پروردگار، هر انساني را حتي پيش از آن كه از طريق وحي در مسير هدايت قرار بگيرد، از راه پيامبر دروني اش هدايت مي كند تا درست و نادرست را از هم تشخيص بدهد و بعد در مرحله اي متكامل تر، وحي دستگيرش مي شود. آن پيامبر دروني كه درباره اش گفتيم به عقيدهُ خيلي ها همان خرد است. بنابراين مي شود نتيجه گرفت اگر انساني در شرايطي قرار بگيرد كه نتواند دربارهُ درستي و نادرستي عملي از كسي بپرسد و مراجع ديني كافي براي آن نداشته باشد با مراجعه به عقلش مي تواند حسن و قبح آن را درك كند.

اما ما آدم ها خيلي وقت ها راه بي توجهي به اين پيامبر را هم ياد مي گيريم، يعني مي آموزيم كه چطور با دست هايمان گوش هايمان را بپوشانيم تا هشدارهايش را نشنويم و در عين حال وجدانمان را آسوده نگه داريم. مي پرسيد چطور؟...

 



ادامه مطلب ...
شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : فهیمه

اين موضوع خيلي پيش پاافتاده است؟ آيا اين موضوع در زندگي و روزمرگي هاي ما جايي براي انديشيدن ندارد؟ آن هم در جايي كه از صبح تا شب با انواع و اقسام مشكلات و تنگناها روبه روييم و احياناً شب ها نيز خواب آن را مي بينيم؟ زندگي در دنياي پررمز و راز امروز بسياري را از سادگي ها و شفافيت هاي انساني ديروز دور كرده است. منظور از زندگي پررمز و راز امروز تفكر و انديشه در باب لايه هاي پيچيدهُ زندگي بشر نيست. منظور از زندگي پررمز و راز تفكر در باب خلقت آدمي و ذات او و روابط تودرتوي انسان معاصر و چالش هاي او با طبيعت خود و طبيعت اطرافش نيست. موضوعي كه منظور اين نوشته است بسيار پيش پاافتاده تر به نظر مي آيد.

كمي دقت كنيد كه زندگي امروز ما چه قدر رمزدار شده است؟ صبح كه از خواب برميخيزيم بايد رمز كارت پول خود را بدانيم و اگر چندين و چند حساب بانكي داريم بايد حواسمان باشد كه آن ها را با هم اشتباه نگيريم. بايد رمز كامپيوتر شخصي خود را بدانيم. بايد رمز بسياري از سايت هاي اينترنتي را كه عضو آن هستيم، بدانيم. بايد بدانيم كه رمز عبورمان در اصلاح اطلاعات خانوار و دريافت يارانه چيست؟ بايد بدانيم رمز ورود ايميلمان چيست؟ حتي گاهي لازم است بدانيم كه رمز كارت پول همسرمان چيست؟ اين ها پيش پاافتاده ترين رمزهايي است كه بايد بدانيم و به همان نسبتي كه از امكانات زندگي نوين و مدرن بهره مي بريم بايد رمزهاي ديگري را بدانيم و با آن روزگار بگذرانيم. به راستي كه چقدر دنياي امروز ما پر از رمزهاي گوناگوني است كه فراموشي يكي از آن ها شايد براي مدتي ولو اندك هم ما را و زندگي ما را با اخلال همراه كند. به راستي تا به حال به اين موضوع فكر كرده بوديد؟ به راستي زندگي بدون اين رمزهاي ورود چه شكلي بود و حالا چگونه است و اگر از فردا هركدام از اين ها را از ما بگيرند چه خواهد شد؟ همين حالا اندكي فكر كنيد تا بدانيد چند رمز ورودي براي كارها و فعاليت هاي روزانهُ خود داريد و اين رموز از كي وارد زندگي شما شده اند. اين موضوع اصلاً محلي و مجالي براي انديشيدن دارد؟ وارد شدن اين تعداد رمز عبور و ورود و خروج، چه مقدار با پيچيدگي هاي انسان امروز و دور بودن او از صفا و سادگي گذشتهُ نه چندان دورش رابطه دارد؟ اين همه شخصي شدن امور وبراي هر موضوع و فعاليتي نيازمند چند كلمهُ عبور بودن چه قدر در نامهربان شدن انسان امروز نقش دارد؟ اصلاً اين ها مي تواند ربطي به يكديگر داشته باشد؟ بياييد كمي فكر كنيم.

صولت فروتن/ جام جم

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 6635
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب